امروزبردمت سنجش بینایی یه لخظه خوابیدی هرکاری کردیم(من ودکتر)بیدار نشدی گفت بر ودوسه ساعت دیگه بیا
امروزساعت ۱۲:۳۰من وتو وغزل ومادرش (زن دایی)رفتیم سنجش بینایی برای آغاز دهه ی فجر برگزار کرده بودندمثل این که آخرین روزش بود.اول غزل خانم که دقیقا دو ماه از تو کوچکتر بود رفت بعداز اون نوبت پسرگلم شد(تو)همین که پا مو توی اتاق گذاشتم تازه داشتی می خوابیدی آقای دکتر صدات کرد
اما بیدار نشدی یکی یکی (آقای دکتر ومنشی )بغلت کردندوباهات حرف می زدند وازاینکه چشمات روباز می کردی ودوباره می خوابیدی می -خندیدند. انگار دوست نداشتی چشمات رو باز کنیگفتند آب به صورتت بزنم تا شاید خواب از سرت بپردبااین که دلم نمی اومد ولی بازهم بیدار نشدی من از آقای دکتر اجازه گرفتم که بعدا مزاحمش بشم البته وقتی عزیزدلم بیدار شد
.آخه نمی خواستم تو بیشتر از این اذیت بشیبه همین دل
یل دوباره ساعت ۵غروب(من و تو ،زن دایی کبری)رفتیم .این بار آروم وقرارنداشتیخیلی شلوغ می کردی حواست به همه چی بودجزءدستگاهی که توی دست آقای دکترداشت با اون از چشمات عکس می گرفت.
خلاصه کلی دیدنی شده بودی بااین همه برنامه ای که اجرا کردی بالاخره فرصت دادی تا معاینه بشی الحمدالله چشماتم سالم بود. عزیزم منو ببخش خیلی اذیت شدی دوستت دارم الان دارم این وبلاگ رو می نویسم ساعت ۴:۴۵صبح خیلی خوشحالم ازاینکه فرشته ای مثل تو دارم
یواش یواش دیگه داری بیدار میشی .